، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

ابوالفضل درگیر

سلا م جیگر طلا...ساعت 11:15 ابوالفضل مامان خوابیده...منم امروز بیکارم تقریبا...دیشب خونه ی دادا بودیم رفته بودم پیش دوست زنعمو خرید کنم نبودش شب رفتیم...خلاصه از بس شما دوتا شیطونی کردید خریدونصف ونیمه گذاشتم اومدم...دیروزعصر که بابایی خواب بود آقا ابوالفضل فیلش یاد هندوستون کرد رفت یکی از قابلمه های من بیچاره آورد جدیدا نقش قابلمه ها م عوض شده تغییر کاربری دادن شدن طبل...با یکی از کفگیرای چوبی که آقا چند وقت پیش شکسته بودش شروع کرد طبل زدن هی میگفت حسین منم توآشپزخونه بودم سرگرم شام درست کردن که شنیدم میگه نکن فکر کردم باباش بیدار شده داره سربه سرش میذاره گوش دادم داشت میگفت حسین نکن اه حسین کیه؟رفتم پیشش  گفتم مامانی چی شده گفت تاخ{ی...
28 آبان 1393

بزرگ مرد کوچک مامان

سلام پسرکم ...الان عزیز دل مامانی خوابه ساعت 10:6 صبح...چند وقته تو فکر تولدت هستم چه جوری بگیریم...چی بخریم ...کیکت چه شکلی باشه؟چند نفر دعوت کنیم...تم تولدت چی باشه؟اوووووووو خیلی .از همین الان دلشوره دارم...به بابایی گفتم بریم آتلیه از گل پسرم عکس بگیریم بابا جواد گفت بذار 2 سالش بشه همراه با عکس دفتر چه ش اتلیه هم عکس می گیریم...دوست دارم قبل ازتولدت عکس بگیریم تا واسه جشن داشته باشیم ...ابوالفضل من دیگه آقا شده جیش که داره میگه مامان یا بابا جیش...دیگه شیر مامانی نمیخوره غذا میخوره...هر چی بهش میگیم میگه خایعنی باشه...جارو که سوزونده میره میذاره تو آشپزخونه در می بنده انگشت اشاره شو تکون میده میگه جاوو بد گریه بد...یعنی جارو تو کار ب...
26 آبان 1393

بیوگرافی ابوالفضل

نام : ابوافضل نام خانوادگی: توحیدی نام پدر: جواد نام مادر: سایه اصالت: قامشهر سن: 23 ماه  ش ش: اصالت پدر: قاَمشهر اصالت مادر: بوشهری{برازجان} محل تولد: سمنان{بیمارستان امیر المومنین}   زمان تولد: 91/9/13  ساعت 5:40 صبح غذای مورد علاقه: تخم مرغ...مرغ...سیب زمینی سرخ کرده...پلو...کدو...گوجه سرخکرده...آش.. تفریح مورد علاقه: آب بازی..دور زدن با ماشین..مغازه رفتن وتنقلات خرید کردن..جیغ کشیدن..داستان گوش دادن..بپر کردن..پیچ گوشتی دست گرفتن   ...
18 آبان 1393

ادامه ی ماجرای از شیر گرفتن آقا ابوالفضل

سلام عزیز دلم فدای پسر گلم بشم ...آقا کوچولوی من لالاکرده مامان فداش بشه...الان ساعت 10:10 صبح....امروز پسرم 6 روزکه تو ترک...روز سوم از وقتی بیدار شدی نخوابیدی تا ساعت 11 که عمو کامران دادا آرشام و زن عمو سمانه میخواستن برن گیر دادی منم باهاشون برم هان هان سوار بشم باباجواد گفت من خودم میبرمت البته بگم خیلی اون روز غرغرکردی گریه میکردی ...بابای لباساتو تنت کرد با ماشین رفتید دور زدید نیم ساعت بعدابابای توروکه خوابیده بودی بغل کرد آوردحدس میزدم بخوابی رختخوابتو آماده کرده بودم همین که گذاشتت پایین دوباره بیدار شدی گریه کردی در حد هق هق...ای بابا بغلت کردم راه رفتیم...تکونت دادم اصلا گوشت به این حرفا بدهکار نبود...مامان جون دوش گرفتت ...آق...
15 آبان 1393

ماجراهای از شیر گرفتن ابوالفضلی

سلام عزیز دلم مامانم ....فدات بشم الهی الان که دارم اینو واسه ت می نویسم توخواب ناز هستی ساعت 10:50 دقیقه ی صبح....امروز سومین روز که تو ترکی ...آره ترک شیر....8/8/93 شب که مصادف بود با سالگرد ازدواج مامان و بابا وزن عمو سمانه و عمو کامران{جشن عروسیمون یه شب بود 8/8/88}... خیلی خوش گذشت مامان جون .آقا جون از شمال اومده بودن با ننه {ننه بابا جواد}عمو حامد و زن عمو فاطمه هم بودن ....کیک جشنمون مرغ بود اقا ابوالفضل دادا آرشا توهم زده بودن که واقعیه ابوالفضل انتظار داشت راه بره که بدوه دنبالش آقا آرشام هم گیر داده بود چرا حرف نمی زنه زبونش کجان ؟خوابیده؟تخم داره؟....خلاصه و قتی آقا جون سر مرغ بیچاره برید کلی ذوق کردن....خلاصه همون شب تصمیم گر...
11 آبان 1393
1